دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ی ناتمامم می اندازم ،

چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد… !؟

و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من نیز بی وفایی

را از زمانه آموختم.

می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.

به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و

آرزوهایم تبدیل به سرابی شد.

نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و

تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی

تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب

کوچکت

حالا‌ از آن حرفهای رنگین اثری نیست و تمام آبی ها و قرمزها برایم رنگ باخته اند ، از تو نیز به خاطر دو رنگ بودنت شکوه ای ندارم ،

چون دیگر دنیا برای من بی رنگ است

و اما باز هم تو ای حریم پاک و بی آ لا‌یشم می خواهم ترکت کنم و هیچ گاه به سوی صفحه های قلم خورده ای که خود بر رویت حک کردم ،

باز نگردم . شاید اینگونه مجبور نباشی دستهای سفیدت را به زیر چکه های دلتنگی ام بگیری و له شوی و گیسوانم را بر تن لطیفت احساس

کنی.

لحظه ، لحظه ای است جادوئی…در کنج خلوت این اتاق دستهای پسري ، آرام صندوقچه ای را مهر می کند و زمزمه ای در زیر لب دارد .

نوایش ضعیف نیست اما هیچ کس نمی تواند بفهمد او چه می گفت و دیگر نمی گوید

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:14 توسط Fah| |


من همونم که یه روزی واسه چشمات خونه ساختم

 

واسه بوسیدن دستات همه زندگیمو باختم

 

چیز تازه ای ندارم که به پای تو بریزم

 

دست خوب مهربونی یاورت باشه عزیزم

 

ديگه من اشكي ندارم تا بخوام آروم ببارم

 

نه ديگه نايي نمونده كه بخوام دووم بيارم...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:,ساعت 14:26 توسط Fah| |

 

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت

 

در تهاجم با زمان اتش زدم

 

من بهار عشقم را دیدم ولی باور نکردم

 

یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم

 

من ز مقصد ها پی مقصودهای پوچ افتادم

 

تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم

 

من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت

 

بهارم رفت،عشقم مرد،یارم رفت...

 

 

نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:52 توسط Fah| |

این دیوانگیست...

که از همه ی گلهای رز تنها به خاطر این که خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم.

این دیوانگیست...

که همه ی رویا های خود را تنها به خاطر اینکه یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم.

این دیوانگیست...

که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم ،به خاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم.

این دیوانگیست...

که از تلاش و کوشش دست بکشیم به خاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است.

این دیوانگیست...

که همه دستهایی را که برای دوستی به سویمان دراز می شوند را به خاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم.

این دیوانگیست...

که هیچ عشقی را باور نکنیم ، به خاطر اینکه در یکی از آنها به ما خیانت شده است.

این دیوانگیست...

که همه ی شانسها را لگد مال کنیم به خاطر اینکه در یکی از تلاشهایمان نا کام مانده ایم...

نوشته شده در دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:30 توسط Fah| |

وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم

پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم
وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم
و همچنان تنها می مانیم 

مراقب قلبها باشیم

هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:,ساعت 14:25 توسط Fah| |

جاده ی قلب مرا رهگذری نیست كه نیست

جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست كه نیست

 

آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد

كه در او از مه شادی اثری نیست كه نیست

 

شاید این قسمت من بود كه بی كس باشم

كه به جز سایه مرا با خبری نیست كه نیست

 

این دل خسته زمانی پر پروازی داشت

حال از جور زمان بال و پری نیست كه نیست

 

بس كه تنهایم و یار دگر نیست مرا

بعد مرگ دل من چشم تری نیست كه نیست

 

شب تاریك  شده حاكم چشم و دل من

با من شب زده حتی سحری نیست كه نیست

 

كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان

كه به شیرینی مرگم شكری نیست كه نیست...

 

نوشته شده در یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:,ساعت 1:14 توسط Fah| |

سيرم از زندگی و از همه كس دلگيرم
آخر از اين همه دلگيری و غم میميرم
پرم از رنج و شكستن، ‌دل خوش سيری چند ؟
ديگر از آمد و رفت نفسم هم سيرم
هر كه آمد، دل تنهای مرا زخمی كرد
بی سبب نيست كه روی از همه كس می گيرم
تلخی زخم زبان و غم بی مهری ها
اينچنين كرده در آيينه ی هستي پيرم
بس كه تنهايم و بی همنفس و بی همراه
روزگاريست كه چون سايه ی بی تصويرم
دلم آنقدر گرفته است، خدا می داند
ديگر از دست دلم هم به خدا دلگيرم...

 

نوشته شده در جمعه 20 خرداد 1390برچسب:,ساعت 14:53 توسط Fah| |

صفحه قبل 1 ... 18 19 20 21 22 ... 46 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com